"دُش" یکی از پیشوندهای جالب و خوشنشین فارسی است. میتوان به خیلی از واژه ها آن را چسباند و معنی تازهای به آن واژه داد. البته در زبان گفتار "دُش" محدود به چند واژه میشود که از قدیم مانده است. ولی در زمینههای خاص مثل علم، کاربرد بیشتری دارد. حتمن «دشخواری» به گوشتان خورده، عربا به آن "عَسرُ البلع" میگویند. انگلیسیها DYS را از یونانی گرفتهاند و در معنای "دُش" و "بد" به کار میبرند. به چند نمونۀ کاربرد DYS توجه کنید:
Dysfunction: دشکاری
Dyslexia: دشخوانی
Dysphagia: دشخواری
Dyspepsia: دشگواری
Dysphasia: دشگویی
Dysphonia: دشآوایی 
 
آقای دکتر ضیاءالدین هاجری در «فرهنگ وندهای زبان فارسی[1]» در زیر درآیند "دش" میآورد:
 
1."دُش" در پهلوی "دُش" در اوستا "دوش، دُژ" در سنسکریت "دُر، دُس، دُش، دُه" بوده است.
2. "دُش" به گونۀ پیشاوند تنها در واژههای آمیخته به کار میرود: دشآگاه، دشنام، دشمن، دشپُل، دشپیل.
3. "دُژ" و "دُش" هر دو به معنای بد، بدی، درشتی، و درست نبودن به کار میرود: دشمن (دُش + من)، دشنام (دش + نام)، دژم (دژ + ام)، دژخیم (دژ + خیم). در این واژگان "ام" به معنی حالت و "من" به معنی "اندیش، منش" است. پس دژخیم (= بدسرشت)، دشمن (= بدنهاد).
4. دشوار نخست دشخوار بوده که به معنی ناآسان است. از اینجا پیدا که این پیشوند را تنها به یک معنی به کار نمیبردهاند. دشمن به معنی "دژاندیش" بوده و برابر آن واژۀ "بهمن" است که معنی نیکاندیش داشته است.
 
آری برادر! اینچنین بود که به هنگام وبگردی (همان ولگردی در دنیای مجازی) به مطلب زیبایی دربارۀ آقای "دُش" و ماجرای تاریخی ایشان برخوردیم. دوستی پتۀ آقای "دُش" را رو کرده است. گویا این آقای "دُش" پیشینۀ خوبی هم ندارد. خودتان ملاحظه کنید.
پیشنوشت: این متن شوخی نیست. باور کنید.
در روزگار قدیم دوست من دُش برای خودش کسی که نه، اما لغتی بود. معنی هم داشت. معنیش بود ضد و مخالف و چون آن زمانها مردم – بر خلاف این زمانها – چندآن پیچیده فکر نمیکردند برایشان واضح بود که مخالف یعنی بد و زشت و پلید. بر خلاف حالا که برایشان واضح است که مخالف یعنی پلید و بد و زشت.
باری – یا به هر جهت – دوست من دُش دوستی پیدا کرد به نام من. این من که با من بنده زمین تا آسمان فرق داشت، خانمی بود که تازه با همسر سابقش آقایایشن متارکه کرده بود. خانوادهی دوتایی آقای ایشن و خانم من زوج خوشبختمنیشن رو تشکیل داده بودند، اما بعد خوشبختیشان ته کشید و من متارکه کرد و آقای ایشن توانست با فداکاری و از دست دادن بعضی اعضای بدنش فرم منش رو از این خانواده حفظ کند. امروز هم به این خانوادهی از هم پاشفته میگوییم منش و یاد فداکاریهای آقای ایشن را گرامی میداریم. بگذریم که آقای ایشن فداکار کمی هم سر و گوشش میجنبید و چندین همسر داشت و همسرانش همه هماین کاری را با او کردند که خانم من کرده بود. مثلا از خانوادههای خوشبختکنیشن و گویشن و خوریشن هم کنش و گویش و خورش به جا ماند و دیگر هیچ. به هر حال خانم من هم برای خودش لغت بامعنایی بود و معنایش هم چیزی بود میان فکر و عمل، چیزی شبیه مرام و مشی. به هر حال آقای دشُ و خانم مَنبا هم تشکیل خانواده دادند و دُشمَن را ساختند. دُشمَن در آن زمان معنایش بدمرام و بدکردار و بداندیش و این حرفها بود.
بعد آقای دُش که مثل همهی مردهای قدیم پدرسوخته و آبزیرکاه و دوشلواره – و حتا چندشلواره – بود، یواشکی رفت و با خانم دیگری به نام نام روی هم ریخت ودُشنام رو درست کرد که یعنی اسم بد و اسم پلید و اینچور اسمها. خانم نامهم بعد از مدتی دل آقای دُش بی وفا را زد و آقای دُش رفت سراغ خانم دیگری به نام خوار. من چیزی گردن نمیگیرم اما بعضی میگویند این خانم خوار همآن خانمی است که بعضی جاهای دیگر خودش را گوار معرفی کرده است، اما بعضی هم هستند که مخالف اند و میگویند آن بعضی اول از حسادتشان است که این حرفها را برای این خانم محترم درمیآورند. حالا حسادت به کی یا چی؟ من هم نمیدانم.
خلاصه از محبت میان آقای دُش و خانم خوار گلی رویید به نام دُشخوار.دُشخوار یعنی چیزی که نمیشود راحت خورد و هضمش کرد. یعنی خوراک بد و پلید. واقعیتش این است که عربها وقتی از چیزی ناخشنود بودند میگفتند بدبار است و آن را نمیشود برد – تحمل نمیشودش کرد – ایرانیها میگفتند بدخوار است و نمیشود آن را خورد. به هر حال از هر چه بگذریم تصدیق توان کرد که این خوسط دشخوار واقعا خودش اصل دشخوار است. برای هماین هم ملت زدند و ترتیب خ را دادند و دشخوار را تبدیل کردند به دشوار. حالا این وسط هی خ و وگریه کردند و نالیدند که بابا ما دو تا اصلا یه گیلاس ایم و نباید ما رو از هم جدا کنید، حرفشان به گوش کسی نرفت که نرفت.
آقای دُش هم که از خانم خوار یاد گرفته بود خودش را کسی دیگر معرفی کند رفت سراغ خانم اندیش و خودش را دُژ معرفی کرد و باش صحبتهایی کرد تا با هم به قلل رفیع دوستی برسند. حاصل این قلهنوردی هم دُژاندیش شد که یعنی بدفکر و کسی که برای دیگران نقشه میکشد. اما این دُژاندیش با این که احتمالا جوانترین فرزند آقای دُش بود عمرش به دنیا نبود و جوانمرگ شد. آقای دُش هم بعد از غم فرزند کمر راست نکرد که نکرد و چندی بعد بمرد. خدا از سر تقصیرات و تعدیات همهی ما بگذرد.
 
 [1] هاجری، ضیاء الدین (1377)، فرهنگ وندهای زبان فارسی، تهران:انتشارات آوای نور